حرکت در سطح

  • این برنامه شعر خوانی هوشنگ چالنگی POEM

    و گزارش این علف بی رنگ به همراه تو این گونه ست اگر این شب ست اگر این نسیم به همراه تو نواده ی خوابالود هم سیاهی ی تنها خود تویی بهین شب تنها که خود می سازی و آبها که در پای تو می خسبند رنگ می گیرد. .

  • گفتگوی رادیویی با رضا قاسمی

    رضا قاسمی، نویسنده‌ی شناخته شده و خالق آثاری چون "همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها"، این روزها دارد آخرین قصه خود را در فیس‌بوک منتشر می‌کند. او با ما از دغدغه‌های نویسنده‌ای می‌گوید که در زمانه فیس‌بوک می‌زید و می‌نویسد.

  • عدوی تو نیستم من، انکار توام

    ناما جعفری، شاعر بیست و هفت سالۀ ایرانی، در مجموعه‌ای با عنوان «تجمع در سلول انفرادی» کوشیده است تجربۀ پرورده و بالیده شدن اندیشه و عاطفۀ شاعران ایرانی را در برخورد به فرایافت پیکار مدنی نمایش دهد.

  • من یک ادوارد دست قیچی هستم ای تیم برتون لعنتی

    آدم به دوستی این موجودات عجیب، اما معصوم و صادق بیشتر می‌تواند اعتماد کند تا کسانی که پشت علاقه‌شان یک دنیا خودخواهی، منفعت‌طلبی و ریاکاری نهفته است. من ترجیح می‌دهم در آن قلعه گوتیک با ادوارد دست قیچی زندگی کنم، از رولت‌های گوشت سویینی تاد بخورم

  • چشمان کاملاً باز استنلی کوبریک

    هفت سال بعد، «کوبریک» فیلم تحسین‌برانگیز «غلاف تمام فلزی» را درباره جنگ ویتنام به‌تصویر کشید. آخرین فیلم این نابغه سینما در سال ۱۹۹۹ و با فاصله ۱۲ سال بعد از فیلم قبلی ساخته شد؛ «چشمان کاملا بسته» با بازی «تام کروز» و «نیکول کیدمن» که از جشنواره ونیز موفق به کسب جایزه شد.

  • شعر خوانی رادیویی لیلی گله داران

    ناقوس تند می زند در کلیسا حتمن مردی دست زنی را گرفته است من با همین بطری شین شیرین شیراز از شیب تند امشب سرد روم می روم به سقف چکه چراغ ها خاموش شوفاژ سرد

۱۳۹۰ مرداد ۲۴, دوشنبه

داروگ شعری از نیما یوشیج با صدای غزاله عليزاده




http://www.madomeh.com/wp-content/uploads/Picture-099.jpg

   ... نور از پشت تابیده بود بر شانه‌های فراخِ معلّمِ جوان و طرّه‌های صاف پراکنده بر پیشانی و گلگون و مرطوب او را چون هاله‌ای زنده و گرم رخشان کرده بود.
   او در آن صندلیِ فاخرِ پشتی‌بلند و متّکی بر پهنه‌ی میز چون حاکمِ عرصه‌ی شطرنج بود و خانم‌های کوچک در دو سو پاسدارانی که همواره این وفاداری را با تعریفی به‌تفاهم‌رسیده و یک‌دل، پا‌به‌پا، نزدِ والدین و نزدِ خویشان ثابت کرده بودند و سرانجام اجازه یافته بودند در ییلاق نیز از فیضِ فضایلِ مدرّسِ بی‌نظیر بهره بگیرند و در فراغتِ مابینِ ساعت‌های طولانیِ درس، پابه‌پای او در یونجه‌زارها و کنارِ آسیاب‌ها و لابه‌لای تاکستان‌ها قدم بزنند و در نشئه‌ی تابشِ آفتاب و بوی چسبناکِ شیره‌ی علف‌ها و صدای گسترده‌ی سیرسیرک‌ها از تابِ عشق به خلسه بیفتند.
   او وقتِ پیاده‌روی شلوارِ سفیدِ کتانی‌اش را در نیم‌چکمه‌هایی برّاق از چرمِ لطیفِ بلوطی فرو می‌بُرد و دگمه‌های پیراهنِ آبی‌رنگش را باز می‌گذاشت و زمانی‌که با دو پای گشوده،‌ محکم و استوار، کنارِ گندم‌های دروشده با قدّی افراشته می‌ایستاد، ساتورنی بود که با تملّکی عام و بی‌مرز بر تمامِ پهنه‌ی بارآورِ دشتِ گسترده نظر می‌کرد.
   دو شاگردش از آرمان‌های او درباره‌ی مالکیت باخبر بودند و به تحسین و هم‌دلی بر آن‌ها ارج می‌گذاشتند. او بیزار از مالکیت بود و خانم‌ها از این‌که پدران‌شان مالکِ زمین‌هایی در آن نواحی بودند شرمگین می‌نمودند و معلّمِ جوان نیز گه‌گاه، در اوجِ خشمی حاصلِ بی‌عدالتی، بیش‌وکم تحقیرشان می‌کرد، امّا دختران بر این بودند که در جسمِ مفخّمِ او روحی بزرگ در تلاطم و طغیان است و هرگاه والاییِ اندیشه‌هایش را به یاد می‌آوردند، هر واکنشی را به رضایت از جانبِ او می‌پذیرفتند. بااین‌همه او در باطن نازک‌دل و رؤیایی بود...
غزاله علیزاده، بعد از تابستان، انتشاراتِ موج، دی‌ماهِ هزاروسیصد و پنجاه‌وپنج

http://www.puyeshgaraan.com/ES.Images/foruq/funeral33.jpg

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر